نظرسنجی

عملکرد شورای ششم دوگنبدان را تا کنون چگونه ارزیابی می کنید؟
28. مرداد 1395 - 9:59
عمر انقلاب هنوزبه دو سال نرسیده بود،فاجعه غم انگیز غروب۲۸مرداد 59روستای دهبزرگ شهرستان باشت، ده هاکشته و زخمی برجای گذاشت ،مردم این روستا یا عموزاده و یا دایی زاده های هم بودند وامام (ره)برای این مصیبت بزرگ پیام تسلیت فرستاد.

به گزارش پایگاه خبری تحلیلی آفتاب جنوب،سید سعادت الله حسینی پور در یادداشتی نوشت:بی شک روز ۲۸مرداد ناخوداگاه ذهن همه ما را به سال۱۳۳۲ وکودتای سیاه انگلیسی آمریکایی و استبدادی می برد.در این روز دستان پلید استکبار و استبداد حکومت قانونی "دکتر مصدق" را سرنگون کرد و ۲۵سال طول کشید تا مردم ایران با دادن خون های بسیار طومار استکبار و استبداد را در ایران اسلامی برای همیشه درهم بپیچند.

 

در مورد این واقعه نویسندگان و فرهیختگان ده ها و بلکه صدهاهزار صفحه قلم فرسایی نموده اند.اما آنچه من امروز می خواهم بنویسم کمتر به آن پرداخته شده است و عوامل مختلف دست بدست هم داد تا امروز به فراموشی سپرده شود.

 

داستان و واقعه ۲۸مرداد روستای دهبزرگ ازتوابع شهرستان باشت خود داستان غم انگیز و واقعه تلخی است که نه توسط انگلیس و آمریکا و استبداد پهلوی بلکه در نظام نو شکفته جمهوری اسلامی رقم خورد و این در حالی بود انقلاب کمتر از۲۲ماه بودکه به پیروزی رسیده بود.

 

امام و مسئولین نظام تمام هم وغمشان این بودکه چتر فقر و محرومیت را از سر مردم بردارند. همه جهادی کار می کردند. روستای من دهبزرگ هم جزء اولین روستاهای محرومی بودکه طعم داشتن شیر آب در حیاط هرخانه ای را چشید.زنان روستا دیگر مجبور نبودندقریب به دوکیلومتر پیاده و یا با احشام و با مشکی که از پوست گوسفند آنرا درست می کردند بر سر چشمه بروند و با خود آب بیاورند.

 

بالاتر از روستای دهبزرگ وپشت کوههای بلند آبادی هایی بودند که سرجمع همه آنان را پیچاب می شناختیم.دولت وحکومت مصمم بود که تا آخرین روستای محروم ایران جاده،آب،برق ،گاز و تلفن ببرد.چند مدتی بود که صدای بولدوزر ، لودرو و گریدر از پشت آبادی در تپه ها و دشت ها به گوش می رسید.کم کم داشت به کوه بزرگ زرد نزدیک می شدند،برای شکافتن کوه زرد نیاز به دینامیت وباروت و تی ان تی(T.N.T)زیادی بودوپیمانکار محموله مواد منفجره را تحویل گرفته بود،طبق قانون باید مواد منفجره خارج از آبادی و در مکانی امن قرار می گرفت.

 

متاسفانه پیمانکار در این امر سهل انگاری نمود و دستگاه های ناظروقت هم چشم پوشی نموده بودند.لوله کش آب آخرین جوش را بر آخرین لوله زد و آب در لوله های روستا سرازیر شد، همه خوشحال بودند. لوله کش هم وسایل خود را جمع کرد و کنار جاده ایستاده بود تا ماشین حمل باربیاید و وسایلش را داخل آن بگذارد.

 

شاید از همه خوشحال تر لوله کش آبادی دهبزرگ بود که توانسته بود کار بزرگ برای مردمی محروم اما بزرگوار انجام دهدوخوشحالی مضاعفش به دلیل این بود که چند روز دیگر می خواست رخت دامادی برتن کند،نامش "اسکندرابراهیمی" بودو اصالتا بچه باشت بود.از همه خداحافظی کرد و حلالیت طلبید،در لحظات آخریکی از سادات آبادی جلو آمدو از اوخواسته ای داشت.

 

اما ابتدا در مورد ساکنین ده بزرگ بگویم. این روستا همان گونه که از اسمش پیداست روزی از لحاظ وسعت وجمعیت بزرگ بوده است و می گویند که روستا سه تا چهارمسجدداشته است وقدمت روستا به قبل از اسلام می رسد.روستا بواسطه اینکه بر روی صخره ای قرار گرفته بود که از لحاظ ژئوپلتیکی دارای امنیت بالایی بود واینکه چند چشمه و باغهای فراوان انار اطراف آن  قرار داشت مأمن و مأوایی برای سکونت قومی بود که در آن سکنی گزیدند.

 

قدمت ده بزرگی ها به خیلی زمان های پیش باز می گردد.اما درکنار ده بزرگی ها ،گروهی دیگر زندگی می کردند که اقامت آنها اواخر صفویه و اوایل افشاریه بوده است که به آنان سادات بحرینی می گویند.در طول دوقرن زندگی مشترک ده بزرگی ها از سادات اگر مومن تر و با ایمان تر نشده بودند،لااقل دست کمی ازآنها نداشتند.

 

سادات بحرینی برای همه مردم استان کهگیلویه و بویراحمد قابل احترام بودند.در هر قافله ای که یکی از سادات بحرینی بودند،معمولا غارتگران و گردنه بگیران از غارت قافله منصرف می‌شدند.کرامتشان زبان زد عام وخاص بود ومعمولا قسم مردم منطقه بجد آ سید محمدعلی و سید عبدالوهاب و سید عبدالمناف و سید علی اکبر و دیگران بزرگان سادات بود.مردم منطقه ساکنان دهبزرگ را به عبادت و تقوا و پرهیزکاری می شناختند و به جرات می توان گفت که کرامات آنان خود حدیثی مفصل است که در این مقوله نمی گنجد...

 

 نیمه دوم مردادماه، فصل انار چینان است وتقریبا همه ساکنین درآبادی حضورداشتندو هرکس در باغش مشغول چیدن انارهایش بود وکم کم به غروب۲۸مرداد۵۹نزدیک می شدیم.سید حسین از سادات بزرگوار آبادی به اسکندر لوله کش نزدیک شد و گفت:که وسایل این پیمانکار در گوشه ای از منزلم است درب منزلم لولایش خراب شده است می ترسم برای وسایل این آقایان مشکلی پیش آید ومن شرمنده آنان شوم.

 

اسکندررفت و نگاهی به آن انداخت و گفت مانعی ندارد برایت آن را چند جوش می زنم و وسایل خود راکنار درب آورد.دهبزرگ، چیزی مثل روستای ماسوله درشمال است  و پشت بام یک خانه حیات خانه دیگری است منزل سید حسین بالاترین منزل درآبادی بود.من آن زمان پنج و یا شش سال داشتم و حال که فکر می کنم در شگفتم که چطور این همه جزییات به یادم مانده است.آن روز به همراه دیگر برادران وعموزادگان درباغ پایین آبادی مشغول چیدن انارها بودیم که متوجه دودی در بالای روستا شدیم، سیاهی مردی در پایین آبادی دیده می‌شد.

 

پسر عمویم فضل الله با صدای بلند ازاو پرسید که ماجرای این دود عظیم چیست؟او هم گفت که منزل سید حسین آتش گرفته است همه سراسیمه از باغ خارج شدند تابلکه خود را به منزل سید برسانند و بتوانند آن را خاموش کنند.من که از همه کوچکتر بودم قدم هایم هم کوچکتر بودحدود بیست تا سی دقیقه منزل سید حسین می‌سوخت.اما آنجا چه اتفاقی افتاده بود...

 

در منزل سید حسین چند تن دینامیت و تی ان تی و باروت سر هم گذاشته شده بود.اسکندربی خبر از محموله انفجارات با اولین جرقه سیم جوشش در کمتر از ثانیه ای گونی های باروت را مشتعل کرده بود. حجم و گاز باروت آنقدر زیاد بود که درب خانه را کیپ و مسدود نموده و سید حسین اسکندر در دل دودوآتش به دام افتاده بودند.اگر در پنج و یا حتی ده دقیقه اول انفجار صورت می گرفت شدت حادثه قطعا کمتر بود.

 

همه مردم روستا بی خبر از اینکه محتویات منزل سید حسین چه چیزی است  دور خانه جمع شدند.هرکس می خواست به روشی درب منزل را باز کند تا بلکه بتوانند دومحبوس درخانه را نجات دهند.سید رحیم، یکی از اهالی روستا پتویی را خیس کرد وچند بار به دل آتش زد اما موفق نشدچند نفر با کلنگ می خواستند که از بالای پشت بام راهی به درون پیدا کنندو جوانان آبادی با دست و پا محکم به درب که کوره آتشین شده بود،می زدند تابلکه درب را باز کنند.

 

سید حسین و اسکندر در کوره آتشینی که هیزمش باروت و تی ان تی و دینامیت بود سوختند،آنان هم خیلی به درب زدند تا بلکه خود را نجات دهد اما عاقبت قبل از انفجار، روغن بدن آنان بشکل مایه از زیر درب سرازیر شد.

 

تقریبا نود درصد زن و مرد آبادی دور منزل مرحوم سید حسین جمع شده بودند ومن هم دویست متری صخره پایین آبادی را بالا آمده بودم که ناگهان صدای انفجار مهیبی که تاکنون نشنیده بودم بگوشم رسید. برای لحظاتی نمی شنیدم. شکل انفجار درست مثل بمب اتم هیروشیما و ناکازاکی بود.سنگها و آهن های تکه تکه به سرعت نور به اطرافم برخورد می کردند،خدارو شکر هیچ کدام با من برخورد نکردند.قطعا اگر یکی از آن سنگها به شکمم برخورد می کرد از ناحیه کمرم خارج می‌شد.

 

کمی بالاتر آمدم تکه ای از پهلو و دنده های یکی ازقربانیان این حادثه را دیدم. برایم مجهول بود که این تکه گوشت چیست ؟ وسط این کوچه چرا افتاده است!. چند قدمی بالاترآمدم یک پا به صورت کامل قطع شده بود و وسط کوچه افتاده بود.به منزلمان که در جوار منزل سید حسین بود رفتم سری به اتاقها زدم کسی خانه نبودو دو چایی ریخته بودند گرد وخاک سقف چوبی گلی آن را پوشانده بود.از نردبان بالا رفتم تا منزل سید حسین کمتر از سی متر فاصله بود سرند(گل بیز)روی خانه سه سر بریده در آن بود.

 

باید این نکته را هم اضافه کنم که علاوه بر محتویاتی که اشاره کردم در منزل سید حسین پل هایی فلزی وجود داشت که اگر صد تای آن را روی هم می گذاشتی به سقف نمی رسید. این تکه های آهن بر اثر شدت انفجار چند تن مواد منفجره تبدیل به ترکش هایی شده بودند که دست و پا و سر را قطع می کردند.

 

صدای انفجار آنقدر مهیب بود که می گویند تا صد کیلومتری شنیده شده است،خورشید غروب کرده بود و اتفاقی افتاده بود که همه را بهت زده می کرد وهرکس به دنبال عزیز و جگرگوشه اش می‌گشت.یکی می پرسید:پدر من را ندیدی؟دیگری می گفت:مادر من را ندیدی؟و دیگری سراغ برادر و خواهرش را می گرفت.

 

 

بین منزل ما و سید حسین منزل سید آقا موسوی بود.همسرش تکه آهنی به شکمش برخورد کرده بود و خودش و کودک چند ماهه اش رابه وضع رقت باری روانه دیار حق کرده بود.خودم را به مادرم رساندم دامن مادر را گرفتم و هرجا می رفت بدنبالش می دویدم،هیچکس هوش وحواس نداشت.

 

 

جلوی منزل سید حسین تکه خاکی برآمدگی داشت.مادرم التماس می کرد و به مردم می‌گفت که فرزندم عنایت زیر این تکه خاک است برایم آن را در بیاورید. اما مگر گوش شنوایی بود،هرکس بدنبال جگرگوشه  خودش می‌گشت.کم کم مردم روستاهای اطراف رسیدند.مادردست آنان را می بوسید و از آنان طلب یاری داشت.نفهمیدم مادر چطور می دانست که فرزندش زیر این تل خاک است.بعدها که سوال کردم چطور فهمیدی عنایت زیر اون تل خاک است، گفت: با حس مادرانه.

 

کلنگ که می زدند کلنگ دوم و یا سوم به زیر زانوی عنایت برخوردکرد وخون از آن جاری شد. هدایت دیگر برادرم که بعدها در دوران دفاع مقدس شهید شد، با دیدن این منظره حالش دگرگون شد و بیهوش به زمین افتاد.برادر دیگرم همت که بر اثر سهل انگاری برخی پزشکان برای مدتی از ناحیه پا معلول شده بود تازه سلامتیش را بدست آورده بود.او بغل خواهر مهربانم مهین تاج بود.

 

مهین تاج که می‌دید برادرم عنایت بی مهابا به دل آتش می زند تا بلکه سید حسین و دوستش اسکندر را نجات دهد ،همت را جلوی منزل سید حسین زمین گذاشت و بدنبال عنایت می دوید تا مانع از نزدیک شدن او به آتش گردد،اما دست اجل فرصت زندگی را از همت و مهین تاج گرفت و به همراه عنایت به دیار باقی شتافتند.از نحوه شهادت ننه و دایه ام بی بی گلی چیزی زیادی نمی دانم ولی همین را می دانم که خداوند در یک روز داغ چهار نفر از بهترین عزیزانم را بدلم گذاشت.

 

شدت انفجار آنقدرمهیب و بزرگ بود که بعضی از جنازه ها بیش ازیک کیلومتر پرواز کرده بودند.پسر عمویم فضل الله که زودتر از بقیه خود رابه محل حادثه رسانده بود جزء وفات یافتگان این حادثه  بود. سید دراج دیگر پسر عمویم پانصد متر پایین تر از محل حادثه جلوی منزلشان جسدش افتاده بود.با گونی های نخی مردم دست و پا و اجزاء قربانیان این حادثه را جمع می کردند.

 

حادثه دلخراش و عجیبی بود.بدون شک اگر دیگران هم بخواهند بنویسنداز نوشته من غم انگیزتر است.مثلا سید پرویز که پدر و مادرش وطفل بدنیا نیامده مادرش که معلوم نبود،برادرش و یاخواهرش است را از دست داد.و یا دیگر عمو زاده ام محمد صادق که پدر ومادرو تنها برادر و چند خواهرش را از دست داد.و یا خواهرزاده اش کوروش که پدر و مادر و یکی دیگر از اعضاء خانواده اش را از دست دادو هیچگاه طعم شیرین دست نوازش پدر و نگاه مهربان مادر را نتوانست تجربه کند.

 

خانواده های بلادی ،محمدپور و نوری وموسوی و بیعت هم نیز هرکدام مرثیه خاص خود را دارند.در اوایل اشاره کردم که عمر انقلاب هنوزبه دو سال نرسیده بود وفاجعه غم انگیز غروب۲۸مرداد 59دهبزرگ ، دهها کشته وزخمی داشت.

 

مردم این روستا یا عموزاده و یا دایی زاده های هم بودند وامام برای این مصیبت بزرگ پیام تسلیت فرستاد.رییس جمهور وقت سه روز عزای عمومی اعلام کرد وسران روسیه و چین و دیگر دول دنیا پیام تسلیت فرستادند،بازار تهران تعطیل شدودر اکثر نقاط،ایران مراسم یاد بود برگزار کردند.

 

مصیبت سنگین بود. قرارشد برای تسکین الام داغ دیده ها کارهای مادی فراوانی انجام شود.پیمانکار پروژه دستگیر شدو پرونده ای قضایی برای این فاجعه تشکیل شد.۳۳روز بعد صدام دیوانه به کشور ما لشکر کشید و جنگ آغاز شد وبا با شروع جنگ وعده مسئولین هم فراموش شددو چند جوان ومیانسالانی که هم از این روستا زنده مانده بودند همه به جبهه رفتند"شهیدان سید کرامت الله،سیدهدایت الله و سید شکرالله ".

 

اما تلخی این واقعه آنگاه دوچندان می شودکه در قانون مجازات اسلامی اگر کسی توانایی دادن دیه را نداشته باشد. حکومت اسلامی باید آن  را از بیت المال بپردازد.با اعمال نفوذ برخی ها در پرونده  این حادثه سید حسین متهم ردیف اول شناخته شد!،پیمانکار متهم ردیف دوم،اداره راه متهم ردیف سوم و یکی از سازمان ها هم متهم ردیف چهارم شناخته شد.

 

اما پرویز که همه عزیزانش را از دست داد هنوز مجرد است  بانویی را می شناسم که هشتاد درصد شنوایی اش را از دست داده است.دیگری نیز طعم شیرین مادر بودن را برای همیشه از دست داد؛براستی چرا این همه غم وغصه بدلیل اهمال وکم کاری پیمانکار و برخی مسئولین صورت گرفته است.

 

چرا بعد از ۳۶سال در یک دادگاه عادل به این حادثه پرداخته نمی شود؟چرا می گویند پرونده دچار شمول زمان شده است؟ مگر خون به ناحق ریخته هم دچار شمول زمان می شود.

 

انتهای پیام/م

 

دیدگاه‌ها

احسنت بر سید سعادت حسینی بسیار زیبا نوشتی.
واقعا حادثه دلخراشی بود که هیچ وقت نشنیده و نخوانده بودم و خیلی ناراحت کننده هست حتی بعد از چهل سال اما مگر میشود به بهانه شروع جنگ تحمیلی روند رسیدگی به پرونده متوقف شود .چرا کسی پیگیری نمی کند از بازماندگان این روستا و چرا هیچ یادی از آنها نمی شود

نظرات کاربران

تازه های سایت

پربازدیدها