اولین روز شهادت فرزندم بود و من هیچ آب و غذایی نخورده بودم، به خواب رفتم. در خواب شهید را دیدم که با لیوانی پر از آب سرد در کنارم نشسته و با دست دیگرش سرم را از روی زمین بلند کرد و گفت: مادر! برایتان آب آورده ام،بلند شو و آّب بخور،تشنه ای،بلند شدم و از آّبی که همراه داشت نوشیدم و سیراب شدم.